امروز روز توست که می توانی زندیگیت را عوض کنی وعادات بدت را ترک کنی
پس لبخند بزن وشروع کن وزندیگ کن
...........................
داستان کوتاه بامزه
پسر وپدر شهر ندیده ای داخل یك فروشگاهی شدندتقریبا همه چیز باعث شگفتی آنها می شد مخصوصا دو تا دیوار براق و نقره ای كه می تونست از هم باز بشه
و دوباره بسته بشه.پسر می پرسه این چیه.پدر كه هرگزچنین چیزی را ندیده بود جواب داد :پسر من هرگز چنین
چیزی تو زندگی ام ندیده ام نمی دونم چیه.در حالی كه داشتند با شگفتی
تماشا می كردن خانم چاق و زشتی به طرف در متحرك حركت كرد و
كلیدی را زد در باز شد زنه رفت بین دیوارها تویه اتاقه كوچیك
در بسته شد و پسر وپدر دیدند كه شماره های كوچكی بالای لامپ هابه ترتیب
روشن میشن.آنها نگاشون رو شماره ها بود تا به آخرین شماره رسیدبعد شماره ها
بالعكس رو به پایین روشن شدند سرانجام در باز شد و یه دختر 24ساله خوشگل بوراز اون اومد بیرون . پدر در حالیكه چشاشو از دختربرنمی داشت آهسته به پسرش گفت :برو مادرت بیار